جنگ، ایران، خردورزی

جنگ، ایران، خردورزی/
آرمان حاکمحکیم/شاه-فرزانه که ریشههای باستانی در ایران دارد و افلاطون صورتبندی فلسفی از آن به دست داده است و ولایت فقیه هیچ نیست جز شکل دینی-فقهی متأخر آن، در دنیای واقعی محکوم به شکست است/
آزادی فرد فرد آدمیان و برابری حقوقی آنها بنیاد سیستمها و ساختارهای کامیاب است/
گام اول قدسیزدایی از سیاستورزی و نقد آزادانهی همهی تصمیمهای سیاسی و همهی ارکان قدرت است/
چرا سخنانی از قبیل “نه مذاکره میکنیم و نه جنگ میشود” درست از آب درنیامده است و هم مذاکره کردیم و هم جنگ شد/
بر خلاف سر و صداهای رسانهای، وضع یهودیان در جوامع اسلامی سرجمع بهتر از اروپا بوده است، چنانکه در ایران یهودیان در کنار دیگر هموطنشان میزیستهاند و هیچگاه دست کم در اینجا گتویی در کار نبوده است/
حکومت اسرائیل با استمرار شرایط جنگی و پادگانی در آنجا سبب شده است مردم آنجا زندگی را ببازند/
دموکراسی در اسرائیل مجالی برای رای دادن به زندگی پدید نیاورده است چون تندروهای آنجا ایدئولوژی مرگباری دارند/
چطور ممکن است در میانهی مذاکرات دیپلماتیک ناگهان به کشوری حمله شده باشد و سرمایه و آسایش و از همه مهمتر جان مردم آن به شدت در معرض تهدید قرار گرفته باشد و کسانی از مردم کشور آن را محکوم نکنند؟
چطور ممکن است کسی که سودای سلطنت کشوری را در سر دارد رفتار مجاهدین خلق را تکرار کند؟
بر بقیه حرجی نیست اما پسر شهبانوی فرهنگدوست ایران کمی تاریخ و فرهنگ کشورش را بیشتر میشناخت امیدوارکنندهتر بود. حداقل بد نبود از مادر محترم بپرسد که آیا ارتش شاهنشاهی نمیتوانست مردم انقلابی را بمباران بکند؟ و آیا پدرش با این کار موافقت داشت؟
ارتش مجهز ایران در آن زمان حکومت واقعیتگریز شاه گرفتار خودبزرگبینی (مگالومانیا) را نگه نداشت. کاستیهای داخلی هیچ حکومتی را قدرت نظامی جبران نمیکند/
امروز میدانیم زرادخانههای اتمی هم الزاماً بازدارندگی نمیآورد. همین الان در جهان، دو کشور غیرهستهای با دو کشور هستهای در جنگاند: اوکراین با روسیه و ایران با اسرائیل و آنچه در این جنگها تا این لحظه کمترین اثرگذاری را داشته دقیقاً همان تسلیحات هستهای است/
در فرهنگ ایرانی حتی زندهبودن فرع بر نام و ننگ است، آزادگی نام است و حقارت ننگ/
محمدمنصور هاشمی
جستار زیر چنان که از تاریخ انتهای صفحه مشخص است در میانهی جنگ دوازدهروزهی اخیر نوشته شده است. در تپههای بالای خانهیمان درگیری نسبتاً شدیدی بود. کنجی که پنجره و شیشهای نداشته باشد نشسته بودم و میکوشیدم یادداشتی متناسب با خواست دوست عزیز هنرمندم ایمان افسریان بنویسم.
ایمان گفت میخواهند در وبسایت حرفه: هنرمند مطالبی دربارهی ایران و در حال و هوای جنگ منتشر کنند. اقدامشان در آن شرایط ستودنی بود و طبیعی بود که با تمام وجود بخواهم همراهی کنم. گرچه هنگامی که نوشتهام به پایان رسید خودم مطمئن بودم چیزی سازگار با فضایی که دوستان در نظر داشتهاند نشده است.
گمان میکنم میتوانم گهگاه قطعاتی با حال و هوای استحسانی و هنری بنویسم؛ ولی در جو سنگین جنگی سراسر غیرمنتظرگی و ابهام، گویی در چالشی با هیجانات خویش و در لجبازی با جو حاکم، اصرار داشتم جستاری تحلیلی بنویسم. با قطع شدن اینترنت امکان انتشار مطلب فراهم نشد.
هرچند نوع نوشته به تصور خودم از گونهای است که چند روزی دیرتر یا زودتر منتشرشدناش تأثیر چندانی در کارکرد آن ندارد. با اینکه میدانم میشود نوشته را اکنون بسط داد و مستدلتر و مستندتر کرد، نخواستم در آن -جز اندکی ویرایش- تغییری بدهم و آن را از حال و هوای اصلیاش دور کنم. در عوض اینک که آتشبس شده است در همینجا با نوشتن چند جمله بر برخی نکات تأکید میکنم: ایران چنانکه اخیراً اشاره کرده بودم باید هر چه زودتر به مسیر توسعه برگردد (بنگرید به اینجا).
به ویژه از سال ۸۸ به بعد حکومت/نظام تقریباً یکسره در حال اشتباهکردن بوده است. عموم مردم و نخبگان و روشنفکران جامعه هر کدام به نحوی به درستی میگفتند که کشور به بیراهه میرود، اما کسانی به اتکای قدرت خود و غره به آن گوش شنوایی نداشتند. عاقبت غرگی به قدرت و تبختر (“اوبریس”) چنانکه از دیرباز گفتهاند رویارو شدن با پادافره آن غرگی به صورت درباختن هستی خویش است (“نِمِسیس”).
آرمان حاکمحکیم/شاه-فرزانه که ریشههای باستانی در ایران دارد و افلاطون صورتبندی فلسفی از آن به دست داده است و ولایت فقیه هیچ نیست جز شکل دینی-فقهی متأخر آن، در دنیای واقعی محکوم به شکست است.
انسان هر چقدر هم که به فرض نیکنفس و خیرخواه باشد در هر حال به تنهایی حکومت نمیکند و نمیتواند بکند، بلکه به واسطهی یک ساختار حکومت میکند و ساختاری که پیرامون شاهیِ آرمانی شکل میگیرد ساختاری است در جوهرهی خود بد و فسادزا (صرف نظر از مسائل اقتصادی و اجتماعی که پیشتر به آنها اشاره کردهام کافی است میزان نفوذ عوامل اسرائیل را در حکومت جمهوری اسلامی در همین ماجرای اخیر به یاد داشته باشیم تا دریابیم سیستم ایدئولوژیک مطلقه چگونه مقهور ظاهرسازان متملق میشود).
شرط حکومتداری کارآمد و کمفساد، سیستم و ساختار درست است. سیستم و ساختار دموکراتیک البته آرمانی نیست، ولی در میان سیستم و ساختارهای ممکن حکمرانی، واقعبینانهترین و کمفسادترین و اصلاحپذیرترین است. علوم انسانی جدید چنانکه پیشتر بارها به صورتهای گوناگون گفتهام ناظر به انسان آرمانی نیست و دربارهی انسان واقعی است (بنگرید به اینجا و اینجا و اینجا)، هم از این روست که در طراحی سیستمها و ساختارهای کارآمد موفقتر از خیالپردازیهای آرمانی از کار در آمده است.
آزادی فرد فرد آدمیان و برابری حقوقی آنها بنیاد سیستمها و ساختارهای کامیاب است. حکومت چیزی نباید باشد جز نمایندهی موقت این فرد فرد آزاد و برابر که با رای اکثریت یکچند وظایفش را در قالب برنامههایی انجام میدهد و سپس جای خود را به نمایندهی بعدی میسپرد.
آزادی شرط کافی برای یک زندگی خوب نیست ولی بیگمان شرط لازم است و از این جهت هر حکومت کارآمد و سیستم سالم و ساختار درستی پیش از هر چیز مشروط است به آزادی و برابری حقوقی فرد فرد انسانها. به این معنا نخستین وظیفهی جملگی ما در ایران امروز کوشش برای احیای جنبش مشروطه باید باشد.
گام اول این کوشش را میشود قدسیزدایی از سیاستورزی و نقد آزادانهی همهی تصمیمهای سیاسی و همهی ارکان قدرت دانست. وحدت یک ملت در عین آزادی افراد و تکثرپذیری اجتماعی است که معنیدار و اثرگذار و ارجمند است، وگرنه در فقدان آنها وحدت هیچ نیست جز اسم رمز تعطیل خرد همگانی. برای آن معدود اشخاصی که صادقانه و نه از سر منفعتجویی در امر حکومت پروای دین دارند و از سر صدق و صفای مذهبی بر آناند که ولایت فقیه را از نقد دور نگاه دارند هم تنها یک ملاحظه را متذکر میشوم.
در تشیع زیدی که اکنون حوثیهای یمن جلوهای از آناند امام کسی است که به مبارزه قیام میکند، در تشیع اسماعیلی که در دورهی ما آقاخانها امامان آناند نیز امام ویژگیهای فوقالعادهی امام از نظر امامیه/تشیع اثنیعشری را ندارد.
بد نیست از خودمان بپرسیم: چرا در تشیع امامی امام شرایطی بسیار ویژه دارد از حیث علم و رابطهی با خدا و به ویژه برخورداری از عصمت؟ چرا تعداد معصومان معین و مشخص است و فقط چهارده نفر معصوم شمرده شدهاند؟ چرا امام معصوم اکنون غایب است؟
اگر بنا باشد در ایام غیبت امام معصوم حکومتی دینی/شرعی به سیاق حکومت امام معصوم ساخته شود کل منظومهی فکری-سیاسی تشیع امامی با مفاهیمی مانند امامت و عصمت و غیبت چه وضعی پیدا میکند؟ و چه فرقی میماند میان تشیع دوازدهامامی که از دیرباز رویکردی عملگرایانه و موردی به حکومتها داشته است و در زمان غیبت هیچ حکومتی را دینی تلقی نمیکرده (برخلاف بخش کثیری از اهل سنت) و ستیزهجویی با حکومتها را نیز ضروری نمیشمرده است (بر خلاف گونههای دیگری از تشیع که مثال زدم) با دیگر مذاهب و فرقهها؟
از دید من که سالهای زیادی از عمرم را صرف خواندن و دریافتن عقاید کلامی و مذهبی کردهام پاسخ پرسشهای پیشگفته روشن است. فکر میکنم تأمل در آن پرسشها و پاسخهایشان نه تنها برای باورمندان اهل دغدغه که حتی برای غیرباورمندان اهل اندیشه نیز روشنگر و راهگشا خواهد بود. اندیشهی سیاسی مذهبی و سنتی ایرانیان دربردارندهی پیچیدگیها و ظرائفی سخت در خور توجه است که در گفتمان غالب پس از انقلاب مغفول مانده یا حتی چه بسا آگاهانه نادیده گرفته شده و ناگفته مانده است.
***
در هنگامهی جنگ و هنگام شنیدن صدای انفجار و درگیریهای پدافند ایران و هواگردهای اسرائیل یادداشت تحلیلی نوشتن کار سادهای نیست. اما وقت نوشتن این یادداشت دقیقاً همین حالاست. زمانی که درمییابی هیجانات طبیعی انسانی را گاهی باید مهار کرد تا بتوان به تصویری واقعنما و تحلیلی انتقادی از وضعیت رسید. یادداشت من نقادانه است به آن معنا که پیشتر از آن سخن گفتهام؛ نقد و نه اظهار نظر و ابراز سلیقهی شخصی یا نفی و رد این یا آن، نقد به معنای تحلیل جنبههای گوناگون شرایط ممکن شدن وضعی که در آن هستیم و بازاندیشی در آن.
در یک نگاه کلی هر جنگی دو طرف دارد، مجموعهای از تنشها و درگیریها نیز پشتوانهی پیدایی آن است، اما به هر حال یکی اعلام جنگ میکند و متجاوز است و دیگری جنگ بر او تحمیل شده است. در جنگ ایران و عراق، حکومت صدام متجاوز بود؛ و در جنگ فعلی ایران و اسرائیل، حکومت نتانیاهو. تجاوز اولی در مجامع بینالمللی تأیید شد و ایران میتوانست غرامت جنگ را هم از عراق بگیرد. این جنگ هم آغازکنندهاش به اندازهی جنگ ایران و عراق روشن است. اسرائیل در حملهی به ایران اعلام کرد که این عملیاتی از جنس درگیریهای پیشین دو کشور نیست و جنگ است.
از این دو سویهی جنگ، نخست به ایران میپردازم به مثابه سوزنی به خود و سپس به متجاوز.
جنگی که در آن هستیم در آشکارترین لایه برآمده از دو ماجراست، یکی سختافزاری و دیگری نرمافزاری. اولی مسألهی تواناییهای هستهای و نظامی ایران است و دومی ایدئولوژی اسرائیلستیزی.
سودای قدرت هستهای در ایران جدید نیست و از زمان شاه آغاز شده است، همچنانکه بلندپروازیهای نظامی ایران نیز از همان زمان وجود داشته است. حکومت شاه البته در آن سودا و بلندپروازی به جایی که میخواست نرسید.
مسألهی هستهای نه فقط کموبیش برای همهی همسایگان و قدرتهای منطقهای و جهانی حساسیتبرانگیز بود بلکه با حساب و کتابی سرانگشتی در عمل به نتیجهی مطلوب یعنی بازدارندگی نمیتوانست بینجامد.
ایران در آن زمان قدرت هستهای را بیش از همه برای مقابلهی احتمالی با شوروی میخواست. اما چندتایی بمب در برابر زرادخانهی اتمی یکی از دو ابرقدرت جهانی در عرصهی نظامی و هستهای چه کارکردی میتوانست داشته باشد؟ همین استدلال سبب شد در آن زمان سودای سلاح هستهای کنار گذاشته بشود تا زمانی که دیگر کشورهای منطقه به سراغ آن بروند.
بماند که امروز میدانیم آن زرادخانههای اتمی هم الزاماً بازدارندگی نمیآورد. همین الان در جهان دو کشور غیرهستهای با دو کشور هستهای در جنگاند: اوکراین با روسیه و ایران با اسرائیل و آنچه در این جنگها تا این لحظه کمترین اثرگذاری را داشته دقیقاً همان تسلیحات هستهای است.
تسلیحات نظامی شاه و مثلاً اف ۱۴های در آن زمان روزآمد نیروی هوایی البته در جنگ ایران و عراق کارآمد و اثرگذار بود همچنانکه موشکهای ایران الان کاربرد و اثرش را نشان میدهد، گرچه ارتش مجهز ایران در آن زمان حکومت واقعیتگریز شاه گرفتار خودبزرگبینی (مگالومانیا) را نگه نداشت. توان موشکی امروز ایران هم باید به کار برقراری موازنه قوا در جهت تأمین امنیت مردم و آتشبس بیاید. کاستیهای داخلی هیچ حکومتی را قدرت نظامی جبران نمیکند.
نقد رفتار حکومت اسرائیل در منطقه و تقبیح برخوردش با فلسطینیان گسترهای تقریباً جهانی دارد، به ویژه در زمانهایی که دولتی تندرو و خشن و جنگطلب در آنجا به قدرت میرسد. یکی از ویژگیهای رفتاری عموم مردم ایران همدلی نشان دادن با مظلوم است. این را میشود در سطوح خرد و کلان نشان داد.
سابقهی همدلینشاندادن ایرانیان با مردم ستمدیدهی فلسطین به پیش از انقلاب برمیگردد و نمونهاش مسابقهی فوتبال تیمهای ملی ایران و اسرائیل است. حکومت شاه نیز بر همین اساس بهرغم روابط دوستانه با اسرائیل این کشور را تنها بر پایهی امر واقع به رسمیت شناخته بود (به اصطلاح: دوفاکتو و نه دوژور).
اما همین مردم در سالهای اخیر و در قیاس با مردم سایر کشورهای جهان کمتر همدلیهای خودجوش و خودخواسته با فلسطینیان نشان دادهاند. چرا؟
پس از انقلاب اسرائیلستیزی بخش عمدهای از ایدئولوژی حکومت شد؛ بخشی که حتی اجازهی نقد آن وجود ندارد. نه فقط نمیشود گفت “مردم اسرائیل” و آنها را از حکومت اسرائیل جدا کرد، بلکه حتی نمیشود به عنوان نمونه با اسرائیل مخالف بود ولی در مسابقهای ورزشی در عرصهی جهانی با نمایندهاش به ضرورت قوانین بینالمللی مسابقه داد.
فهرست بلندبالایی از ورزشکارانی داریم که در مسابقات جهانی به رقیب اسرائیلی برخوردهاند و به ناگزیر مسابقه ندادهاند و حذف شدهاند. قسمت تأملبرانگیز ماجرا این است که حتی نتواستهاند مشکل را اعلام کنند و برای تحریمنشدن ورزش ایران در جهان، باید به بهانههایی مانند آسیبدیدگی و مانند آن متوسل شوند.
همین یک نمونهی بسیار جزئی به گمان من گویای بسیاری از وجوه مسألهی اسرائیل پس از انقلاب است. نشاندادن دشمنی نه با یک حکومت یا یک ایدئولوژی که با کلیت مردمی که درست یا غلط در جایی ساکناند و نسل دوم و سومشان نه الزاماً مهاجر که زادهی آن سرزمیناند چه اثر مثبتی میتواند داشته باشد؟
جوان ورزشکار اسرائیلی از رفتار ایران نه پیام همدلی با ستمدیده که شدیدترین شکل خصومت با موجودیت خودش را دریافت میکند، جوانی که میشود حسابش را از قدرتطلبان ایدئولوژیزدهی صهیونیست جدا دانست و او را در قبال رفتار آنها سنجشگر و پاسخگو خواست.
جوان ایرانی هم با مجموعهای ناسازگار و بیثمر و نهایتاً بیمعنا مواجه میشود: همهی مخالفان حکومت اسرائیل و از جمله ملیپوشان فلسطین با اسرائیلیها در مسابقات بینالمللی مواجه میشوند، مسابقهدادن یا ندادن ورزشکاران با یکدیگر به خودشان مرتبط است و نه سیاست حکومتشان، ورزشکاری که خودش تصمیمی گرفته باشد به قیمت حذف همیشگی از مسابقات بینالمللی دوست دارد پای تصمیمش بایستد و آن را اعلام کند، ولی از دست دادن مسابقات جهانی و احتمال مدالآوری علیرغم همهی تمرینها و برنامهریزیها، صرفاً از بد حادثه و بنا بر قرعه، آن هم بدون امکان اعلام علت ماجرا اتفاق غریبی است. این اتفاقی است که در تمامی این سالها برای ورزشکاران ایرانیای که تصادفاً باید با نمایندگان اسرائیل روبرو میشدهاند افتاده است.
شعارهای ایدئولوژیک هنگامی که رفتاری توجیه عقلانی کافی نداشته باشد به مرور زمان کارکردش را از دست میدهد و به عکس خود بدل میشود. وقتی ماجرایی انسانی و اخلاقی را تبدیل به ایدئولوژی حکومت کنیم در کشمکشهای میان مردم و دیوانسالاری حکومت آن ماجرای انسانی و اخلاقی رنگ میبازد. حکومتی با اتکا به موهومات کشور را از مسیر توسعه خارج کرده و سیستمی ناکارآمد و فسادزا پدید آورده است، مردم روز به روز بیشتر احساس فقر و نابرابری و بیعدالتی میکنند، چرا توقع داشته باشیم بخشی از مردم نارضاییشان را به کل ایدئولوژی آن حکومت تعمیم ندهند؟ به ویژه وقتی که به رغم رایهای روشنشان از دوم خرداد ۱۳۷۶ تا به حال نتوانستهاند مسیر کلی حرکت حکومت را مطابق خواست خود تغییر بدهند و کشور را به فرایند توسعه بازگردانند.
زندگی آدمی به طور معمول بر بستر هزینه-فایده و عقلانیت پیش میرود. بنای عقلای عالم بر آن است که اگر هزینهی امری سرجمع بیش از فایدهی آن باشد یا اگر پیگیری نیتی نیکو به عللی به نقض غرض بینجامد در پیگیری آن امر و نیت بازنگری کنند. در هر دو وجه سختافزاری و نرمافزاری وقوع جنگ فعلی پیش از این در نگاه بخش کثیری از مردم ایران تجدیدنظرهایی شده بود، کافی بود دربارهیشان همهپرسی برگزار شود.
اما نظامی که همهی مشروعیت حقوقی خود را بر همهپرسی چند دههی پیش متکی کرده است، به روشنی انجام هر گونه همهپرسی را در این گونه مسائل رد کرد. به قول کلاوزویتس جنگ ادامهی دیپلماسی است. اگر در مذاکرات دیپلماتیک با کشوری نتوان به نتیجه رسید و زمینه هم برای جنگافروزی آماده باشد، از جمله به علت فشارهای فراوان اقتصادی و اجتماعی بر مردم و به ستوه آمدن بخش شایان توجهی از جامعه و نیز به سبب انزوای کشور و گسستگیاش از محاسبات جهانی، وقوع جنگ غیرمنتظره نیست.
کافی است یکبار مسائل و کشمکشهای مردم و حکومت را در این چندسالهی اخیر مرور کنیم تا آشکار شود چرا سخنانی از قبیل “نه مذاکره میکنیم و نه جنگ میشود” درست از آب درنیامده است و هم مذاکره کردیم و هم جنگ شد. اکنون که ایران عزیزمان گرفتار جنگ است چندان جای بحث در این باره نیست و پس از این جنگ به تفصیل به این ماجراها باید پرداخت. اکنون برویم به سراغ متجاوز.
اگر ایران در طول زندگی یک نسل دوبار در معرض جنگی تحمیلی قرار گرفته است بیگمان گویای قصوری در حکومت است. حال اگر کشوری در طول عمر کوتاهش چندین و چند بار در جنگ بوده است آیا ناشی از قصورها و تقصیرهای حکومت آن کشور نیست؟
صرف نظر از هر نگاه و تحلیلی دربارهی تاریخ پیدایش و تداوم اسرائیل یک امر مسلم است: این کشور هیچوقت نتوانسته است بدون جنگ سر کند. کشوری که میخواهد در کنار دیگران زندگی کند طبیعتاً باید در صدد کاستن از چالشها و تنشها باشد و در جهت همزیستی با دیگران حرکت کند. آیا تندروهای حاکم بر اسرائیل هیچگاه در چنین مسیری حرکت کردهاند؟ هرگز.
آنها حتی مصوبات سازمان مللی را که در آن به رسمیت شناخته شدهاند رعایت نمیکنند. آنچه تندروهای اسرائیلی در تمامی تاریخشان انجام دادهاند کوشش برای همزیستی با همسایگان نبوده است، سعی در کشتن و حذف و تحقیر و تحدید آنها بوده است.
دموکراسی در اسرائیل مجالی برای رای دادن به زندگی پدید نیاورده است چون تندروهای آنجا ایدئولوژی مرگباری دارند. آنها مظلومیتی تاریخی و وجدان معذب غربیان را دستاویز ستمکاری فعلی خود کردهاند. تردیدی نیست که به یهودیان به ویژه در دورههایی در تاریخ اروپا ستم شده است. صرف به یاد آوردن مفهوم گتو کافی است، چه رسد به راه حل نهایی و یهودکشی ایدئولوژیک و نظاممند نازیها. ولی ستمدیدگی در دورهای از سوی کسانی ستمگری را توجیه نمیکند، آن هم در دورهای دیگر بر کسانی دیگر. به یاد بیاوریم که بر خلاف سر و صداهای رسانهای وضع یهودیان در جوامع اسلامی سرجمع بهتر از اروپا بوده است، چنانکه در ایران یهودیان در کنار دیگر هموطنشان میزیستهاند و هیچگاه دست کم در اینجا گتویی در کار نبوده است.
حکومت اسرائیل حکومتی ایدئولوژیک است. ایدئولوژیهای تندرو همدیگر را تشدید و تقویت میکنند و سبب میشوند میانهروها، صلحطلبان، و خلاصه خردمندانِ زندگیشناس از عرصه کنار زده شوند. حمایت بیچونوچرای دولتهای اروپایی و به ویژه آمریکا از اسرائیل سبب شده است آنها ناگزیر نشوند در ایدئولوژی خود تجدید نظر کنند.
هر درگیریای در آنجا ذهنهای غیرایدئولوژیزدهای را که در پی حل مسألهها هستند به حاشیه میراند تا تندروها با ترکیبی از شعار و وعده و خشونت کارزار زندگیسوز تازهای راه بیندازند. معضل اسرائیل دقیقاً در اینجاست. از ایران و ماجرای هستهای و بهانههای دیگر برای آغاز این جنگ چشمپوشی کنیم و از خود بپرسیم آیا مردم کشورهای عربی از حاشیهی خلیج فارس تا شمال غرب آفریقا با رفتارهای خشونتآمیز اسرائیلیها همدلی دارند؟ آیا فراتر از ماجرای عرب و اسرائیل، مردم دیگر کشورهای منطقه از ترکیه تا پاکستان با آن رفتارها همدلی دارند؟ آیا در خود غرب مردم کم علیه جنایات اسرائیل اعتراض کردهاند؟ هر انسان منصفی میبیند که تندورهای اسرائیل خشونت را برای بقای خودشان در قدرت لازم میبینند.
من به عنوان فردی انسانگرا و اخلاقباور از همان روز نخست با حملهی حماس به اسرائیل همدلی نداشتم، ولی چگونه میتوانم نبینم که تقاص آن حمله را در گستردهترین شکل ممکن کودکان غزه پس میدهند؟
زیگموند فروید در پاسخ به پرسش آلبرت اینشتین دربارهی جنگ، هوشمندانه از “تاناتوس” سخن گفته است. آمیزهای از اروس و تاناتوس همیشه در زندگی بشر جاری است اما شاید بیوجه نباشد اگر بگویم برخی ایدئولوژیها اصولاً تاناتوسزیاند. آنها در تاناتوس و با تاناتوس زندهاند و یکسره در کار گسترش آناند.
حکومت ایدئولوژیهای تاناتوسزی پیوند مستحکمی دارد با تصورات آخرالزمانی و فاجعهپذیریهای همزاد آن. ولی عمر این نگرشها دراز نمیتواند باشد. همانقدر که چند دهه زندگی ما ایرانیان “در شرایط حساس کنونی” اکنون اسباب طنز و شوخی مردممان شده است، وضعیت همیشهاستثنایی اسرائیل نیز روزی زودتر از آنچه تصور میشود خردمندان آنجا را به واکنش واخواهد داشت و مردم را به ستوه خواهد آورد. جنگ وضع استثنائی است. زندگی به قاعده نیاز دارد. از این منظر فرقی نمیکند اسرائیل جنگی را ببرد یا ببازد، حکومت اسرائیل با استمرار شرایط جنگی و پادگانی در آنجا سبب شده است مردم آنجا زندگی را ببازند.
جنگ کنونی ایران و اسرائیل افزون بر جنبههای تأسفبرانگیز همهی جنگها، جنبهی شگفتانگیزی هم دارد: سلطنتطلبها و در رأس آنها شاهزاده رضا پهلوی نه فقط حملهی اسرائیل به ایران را تقبیح نکردهاند بلکه از آن حمایت میکنند.
ایران که در طول تاریخ معمولاً مهاجرفرست نبوده است اینک مهاجران بسیاری در کشورهای دیگر دارد، چیزی حدود یک دهم جمعیتاش. قابل درک است که به ویژه آن بخش از این مهاجران که به سبب تنگناهای سیاسی امکان رفت و آمد ندارند و از وطنشان دور افتادهاند در پی فرصتی برای بازگشت به ایران باشند. اما آیا روی هر دیواری میشود یادگاری نوشت؟
اگر فرضاً قرار باشد در این کشور کسی اعدام هم بشود آن فرد را مردم این کشور به واسطهی دستگاه قضائی مستقل خودشان باید عادلانه محاکمه و سپس اعدام کنند، نه نتانیاهو یا ترامپ یا هر قانوننفهم زورمدار دیگری. چطور ممکن است در میانهی مذاکرات دیپلماتیک ناگهان به کشوری حمله شده باشد و سرمایه و آسایش و از همه مهمتر جان مردم آن به شدت در معرض تهدید قرار گرفته باشد و کسانی از مردم کشور آن را محکوم نکنند؟ مگر ممکن است خبر نداشته باشند بسیاری از آنها که در این روزها کشته و زخمی شدهاند مردم عادی سرزمینشان هستند، هموطنانشان.
اگر گروهی مانند مجاهدین خلق در جنگ ایران و عراق آشکارا با دشمن کشورشان همکاری کردند و بدنامی ابدی را به جان خریدند، از این رو بود که گروهی شبهنظامی بودند از جنس جنبشهای تروریستی انترناسیونالیست، و البته که سزای توهمات قدرتطلبانهی خود را به خوبی دیدند. اما چطور ممکن است کسی که سودای سلطنت کشوری را در سر دارد چنان رفتاری را تکرار کند؟ آن هم در دورهای که حتی گروههای شبهنظامی قدیمی مانند پکک در ترکیه اسلحه را کنار گذاشتهاند تا با فعالیت مدنی در سیاست کشورشان سهم و نقش بیابند.
با حملهی کشوری خارجی حتی اگر به وطن برگشتن شدنی باشد ایجاد دموکراسی و آوردن آزادی و حقوق بشر شدنی نیست. هدف با وسیله سنخیت دارد و با استفاده از این وسیله چشمانداز آینده مشخص است. گاهی فکر میکنم تبلیغات بیپایهی جمهوری اسلامی در بسیاری زمینهها آنقدر بد بوده که باعث شده قبح بسیاری چیزها بریزد. مثلاً آنقدر از فساد و فحشا و دزدی و خشونت و تجاوز در غرب حرف زدند که بخشی از مردم را از درک فرایند مدنیت غرب مدرن عاجز کردند (جالب اینکه بعد همانها میخواستند با استناد به قواعد لباس پوشیدن در مجالس رسمی در غرب حجاب الزامی را موجه کنند!). ازهمین دست تبلیغات بوده است تأکید فراوان و نادرست بر وابستگی خاندان پهلوی. در حالی که هر کس تاریخ معاصر ایران را به دقت خوانده باشد میداند که نه رضاشاه و نه شاه بهرغم همهی اشتباهاتشان هیچکدام فرمانبردار بیگانگان و در پی خیانت به منافع ایران نبودهاند. اصولاً برخی ماجراها زشتتر از آن است که چنین عادیسازی بشود و یکی از آنها همین خائن جلوهدادن همهی شاهان ایران است. حال چطور ممکن است کسی در فکر شاه شدن باشد و نفهمد شاه نماد وحدت و امنیت یک کشور است و با حمایت از تهاجم خارجی نمیشود شاه بود؟ البته سلطنت پیوند استواری دارد با اشرافیت ملیگرا و عجالتاً نسل آن اشرافیت ملیگرا رو به انقراض است و دور و بر شاهزادهی در سودای شاهی را مشتی معترض اخیراً از وطن گریختهی انقلابی گرفتهاند. از این جهت شاید بیش از این هم نباید از “اعلیحضرت” توقع داشت، مخصوصاً که طرفدارانش هنوز نیامده از تعلیق مشروطه تا اطلاع ثانوی حرف میزنند.
از نظر من بخشی از مسئولان جمهوری اسلامی در ایران، اپوزیسیونی مانند این سلطنتطلبان در خارج، و جنگافروزان کمدان و بیفرهنگی مانند نتانیاهو و ترامپ همگی در درک و دریافت یک موضوع دچار اشتباه شدهاند. در ایران خوب یا بد و خواستنی یا نخواستنی در سال ۱۳۵۷ انقلاب شده است. در تاریخ تا چیزی اتفاق نیفتاده است امری است امکانی، ولی وقتی اتفاق افتاد دیگر امری است واقعشده، حاکی از نوعی ضرورت. میشود تحلیلش کرد و فواید و مضارش را برشمرد، اما نمیشود انکارش کرد یا پیامدهایش را نادیده گرفت.
شاید بر پایهی فرض منطقی و شرطیای خلاف واقع کسی بتواند بگوید اگر حکومت شاه زودتر به اصلاحات دمکراتیک تن میداد تا سلطنت مشروطه به مثابه امری نمادین دال بر استمرار یک امپراطوری کهن در ایران ادامه پیدا کند بهتر بود. کسی با فرض نمیتواند مخالفت کند ولی عالم واقع قواعد خودش را دارد. در عالم واقع انگلستان و اسپانیا سلطنت مشروطه دارند و فرانسه و ایتالیا جمهوری. قوام سلطنت مشروطه بر استمرار سنتها و بقای هماهنگ آنهاست، از سنتهای دینی و سیاسی تا سنتهای اجتماعی و اقتصادی.
در ایران بخشی از این سنتها استمرار نیافته است. علل این ماجرا را میشود بررسی کرد. از چپخوانی رادیکال روشنفکران تا تخطئهی روحانیت سنتی و تحریک روحانیان برای فعالیت سیاسی انقلابی، از نوسازی آمرانهی حکومت رضاشاه تا انقلابیگری خود شاه (قابل توجه سلطنتطلبهایی که گویا یادشان نیست شاه ایران نه فقط صدای انقلاب ملت را شنید بلکه حتی پیش از آن خود را سردمدار یک انقلاب در ایران میدانست، انقلابی که ریشههای زمینداری سنتی را از جا کند و طبقهی بورژوا و تکنوکرات را جانشین اشراف ساخت و پدرسالاری را با آوردن زنان به جامعه تضعیف کرد؛ اینکه همان شاه دغدغهاش جانشینی پسرش به عنوان شاه خودکامهی بعدی بود البته طنزی است که خود مضحکبودنش را درنمییافت).
به هر حال در ایران انقلاب شد، نظم قدیم برچیدهشد و جای آن را نظمی دیگرگونه گرفت. از دید عدهای چهبسا تغییرات صرفاً در ظاهر بود و جای حکومتی مطلقه را حکومت مطلقهای دیگر گرفت. با این تفاوت که در اولی اگر آزادی سیاسی نبود آزادی اجتماعی و رفاه اقتصادی بود. این نگاه بیتردید سطحی است. انقلاب ایران لایههای اجتماعی را تکان داد. ارزشها عوض شد، پشت روکش سنتمدار حکومت، جامعهی ایران بخشی از ژرفترین دگرگونیهایش را تجربه کرد، دگرگونیهایی در جهت ارزشهایی که گرچه از پیش از جنبش مشروطه در آگاهی روشنفکران به صورت آرمان پیدا شده بود هیچگاه تا بدین حد در میان عموم مردم گسترش نیافته بود.
هر کس وجه غالب ادبیات و هنر پیش از انقلاب را با وجه غالب ادبیات و هنر نسل پساانقلاب بسنجد به روشنی خواهد دید که جای شهرستیزی، بیگانههراسی، خارجیستیزی، جنسیتزدگی، سنتستایی، و آرمانی کردن گذشته را پس از انقلاب تکثرگرایی و شهرینگری و میل به ارتباط و گفتگو با جهان و رد جنسیتزدگی و نقد سنت و نفی آرمانیکردن آن گرفته است.
گفتمان روشنفکرانهی نخبگان جنبش مشروطه با نسل پساانقلاب ایران و دگرگونیهای فرهنگی و ارتباطی این دوره به گفتمان غالب اجتماعی تبدیل شده است. آنچه در این فرایند زاده شده من خودآیین و شناساست، سوژهی ایرانی. آن دخترکان نوجوانی که شعار زن، زندگی، آزادی میدادند فیلسوف نبودند و چیزی دربارهی سوژگی خود نمیدانستند، اما تجلی آن بودند.
این انسان خودآیین شناسنده میخواهد رای داشته باشد، میخواهد سهم داشته باشد، میخواهد بخشی از تصمیمسازیهای جامعهاش باشد. از چشم من یکی از جلوههای سادهی این تحولات اجتماعی همان کاری بود که در مهمانی پس از جایزهی صلح نوبل گلشیفته فراهانی و مژگان شجریان و دیگر همراهانشان کردند و فریاد سلطنتطلبان را درآورد. آنها بیادبی نکردند، فقط به عنوان دختران پساانقلاب در ایران، قواعد مهمانی شاهانه را به طور کامل رعایت نکردند.
نسل بعدی در ایران از آنها هم آزادتر و قاعدهشکنترند، کافی است کسی دختران نوجوان ایران را دیده باشد. بر این پایه، اگر کسانی فکر میکنند میتوانند حکومتی مطلقه در ایران داشته باشند اشتباه میکنند، یکچند ممکن است با خشونت بتوانند خواستی را به پستو برانند ولی نفس توسل به خشونت چنانکه هانا آرنت به درستی گفته نشانهی بارز کمبود اقتدار و مرجعیت است.
به همین ترتیب اگر کسانی فکر میکنند با خشونت نظامی در اینجا حکومت خودکامهی خودشان را خواهند داشت اشتباه میکنند، اولاً حکومتی که با یک انقلاب روی کار آمده است حتی در مرحلهی دوری از آرمانهای انقلاب و تضعیف سرمایهی اجتماعی هم حکومت صدام حسین یا ژنرال نوریگا نیست، ثانیاً مردم ایران که در اوج مستعمرهسازی کشورهای غربی هم کشورشان مستعمرهی جایی نبوده است دلبستگیشان به فرهنگشان بیشتر از آن است که کشورشان را به دست کسانی بسپرند که با بمباران میخواهند به حکومت برسند.
بر بقیه حرجی نیست اما پسر شهبانوی فرهنگدوست ایران کمی تاریخ و فرهنگ کشورش را بیشتر میشناخت امیدوارکنندهتر بود. حداقل بد نبود از مادر محترم بپرسد که آیا ارتش شاهنشاهی نمیتوانست مردم انقلابی را بمباران بکند؟ و آیا پدرش با این کار موافقت داشت؟
این جنگ هم مانند هر جنگ دیگری تمام خواهد شد. آن روز قاعدتاً چندتایی از ما نخواهیم بود، اما ایران که بنیاد و قوام و دوامش بر پایهی فرهنگش بوده است و قرنهاست ناملایمات را از سر گذرانده است بهرغم هر پیشآمدی باز استوار بر پا خواهد ایستاد. در آن روز حتماً مردم ایران داوری خواهند کرد که چه کسانی اشتباه کردند و حقیرانه نفع شخصی خود را ترجیح دادند و چه کسانی راه درست را برگزیدند و آزادگی پیشه کردند. در فرهنگ ایرانی حتی زندهبودن فرع بر نام و ننگ است، آزادگی نام است و حقارت ننگ.
محمدمنصور هاشمی
به نقل از: تارنمای نویسنده